کتاب الکس با نام Giochiamo Ancora یا به بازی ادامه بدهیم منتشر شده و در بخش اول
به موضوع بزرگ شدن و شغل آینده پرداخته است. در ادامه ترجمه بخش اول کتاب را با هم
می خوانیم
" در دورانی که در مقطع ابتدایی مشغول به تحصیل بودم، این فکر ذهن
من را به خودش مشغول کرده بود، می خواستم فوتبالیست بشوم اما معلم به من گفت که
فوتبال یک شغل نیست بلکه یک بازی هست. پدرم یک برق کار بود و این یک شغل محسوب می
شد، من رشد کردم اما همچنان این جمله در ذهن من ماندگار شد، پدرم فقط شب ها را در
خانه سپری می کرد اما گاهی وقت ها و در نیمه های شب زنگ تلفن خانه ی ما به صدا در
می آمد و پدرم مجبور می شد خیلی سریع لباس کار را بپوشد زیرا دوستان و همکارانش
بالای دکل های برق منتظر وی بودن ، همیشه به پدرم فکر می کردم."
"وی مجبور
بود در یخبندان، طوفان و رعد و برق مشغول کار بود و از دکل ها بالا می رفت و من در
اتاق برخورد قطره های باران با پنجره را تماشا می کردم ، پدرم نور را دوباره به شهر
هدیه می کرد و من این را در ذهن خود تصور می کردم، برق کاری مهمترین شغل است ، پدرم
قهرمان من بود ، گاهی می نوشتم که می خواهم مانند پدرم شوم و گاهی یک آشپز یا
راننده ، بدلیل علاقه ای که به غذا دارم ، آشپزی را دوست دارم و رانندگی را بدلیل
منظره های زیبا و زیبایی ماشین های سنگین دوست داشتم."
"هر چه که دوست داشتم
را می نوشتم اما توانایی دست یابی به تمام این آرزوها را نداشتم، البته در آینده به
چیزهای مهمی رسیدم و زندگی فوتبالی من مثل یک سفر طولانی بود و به من یاد داد که
غذای سالم بخورم و برای جلوگیری از اضافه وزن از پرخوری پرهیز کنم؛ در تابستان
روزهای بسیار زیبایی را سپری می کردیم؛ بعد از ناهار به خیابان می رفتم و تا تاریک
شدن هوا به بازی فوتبال ادامه می دادم، خانه ها ، باغ ها و خیابان در تاریکی ناپدید
می شدن، پدرم چهار چراغ را برای ما نصب کرده بود زیرا خیابان تاریک می شد ، آن
خیابان برای من یک ورزشگاه بود و آن بازی برای من یک کاپ قهرمانی."
"دوستان
یکی پس از دیگری با من خداحافظی می کردند و به خانه هایشان باز می گشتند، مادرم در
انتظار من است ، هفت نفر ، پنج ، سه و حالا فقط من و یکی از دوستانم باقی مانده
ایم، صدای قورباغه ها را می شنیدیم و شروع می کردیم به شوت به دروازه یا دریبل یک
دیگر ، بوی عرق و خستگی در ما نمایان شده بود و در تاریکی فقط یک توپ گرد را می
توانستیم ببینیم تا اینکه دوست من نیز به خانه می رفت و فقط من می ماندم و توپ ،
دوست با وفای من ، بازی با حریف فرضی را ادامه می دادم ، این دوران کودکی من بود ،
فقط به فوتبال فکر می کردم ؛ می خواستم یک بازیکن واقعی بشوم و یک قهرمان ، می
خواستم قهرمان اسکودتو و جام جهانی بشوم و یک بازیکن محبوب و مشهور ، می خواستم
ثابت کنم که کوچک ترین هم می تواند به بزرگترین و بهترین جایگاه برسد "
منبع:
www.Juventus.ir
اینده کاپیتان برای همه مهم است، برای همه بیانکونری ها، برای همه دوست دارانش و
برای بسیاری از کسانی که به فوتبال عشق می ورزند. الکس امروز به همراه برادرش
استفانو، روز جمعه را برای برگزاری کنفرانس خبری تعیین کرد. روزی که در ان در خصوص
گذشته و سال های حضورش در یووه صحبت خواهد و البته خداحافظی رسمی با یووه خواهد
داشت.
اما در این روز اسطوره از اینده و تصمیمی که برای دوران تازه ای از
زندگی ورزشی اش گرفته و یا خواهد گرفت، صحبت خواهد کرد. این کنفرانس در هتلی در
مرکز شهر تورینو برگزار می شود.
اله در جمله ای گفت " بله تلخی این فینال از
دست رفته وجود دارد اما نمی توان از فصل استثنایی گذشت. یک فصل رویایی و بزرگ
"
اما استفانو دل پیرو، برادر و مدیر برنامه های الکس نیز در خصوص اینده وی
گفت " او برای بسته شدن دوران بازیگری اش با یووه می خواست که پیروز شود، او هفته
گذشته جامی را با بهترین لحظات بالای سر برد، هواداران با تیم جشن گرفتند و این
برای همیشه در ذهن می ماند، فصل واقعا استثنایی ای بود. اتفاقات و احساساتی که برای
دل پیرو در این سال ها روی داد بسیار مهم و استثنایی بود، کمتر در دنیای فوتبال
چنین می شود. این همیشه به بهترین شکل در ذهن ها خواهد ماند. این رکوردها همیشه می
ماند، رکوردهای شماره ده یوونتوس "
اما اینده " درباره اینده خیلی زود صحبت
خواهیم کرد. به هر حال از اکتبر پیشنهادات و اخبار زیادی درباره او منتشر شد. اما
روش الساندرو متفاوت است، او تاکید داشت که همه چیز به بعد از فصل موکول شود. حالا
از امروز می توانیم به اینده فکر کنیم. می دانیم که تصمیم الساندرو برای بسیاری هم
مهم است.
منبع:
www.Juventus.ir
گاهی دلم میگیرد...
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم
فریبت می دهند
دلم میگیرد...
از خورشیدی که گرم نمیکند
و
نوری که تاریکی میدهد
از کلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت میدهند
دلم میگیرد...
از سردی چندش آور دستی که دستت رامی فشارد
و
نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمیبیند
از دوستی که برایت
هدیه دو بال برای پریدن می آورد
و بعد
پرواز را با منفورترین کلمات دنیا معنی میکند
و
دلم میگیرد...
از چشم امید داشتن به این همه هیچ
گاهی حتی
از خودم هم
دلم میگیرد
دکتر علی شریعتی
با تشکر از دوستم زهره
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو قشنگ بنویسم ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد
علم بهتر است یا ثروت ؟؟؟؟؟
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاءاش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.
پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا..!
پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دستهای قرمز و بادکردهاش را به هم میمالید، زیر لب میگفت: آری! ثروت بهتر است چون میتوانستم دفتری بخرم و بنویسم!!!!!!
سلام
اینشون آرتمیس
برادرزاده بنده
این خانم فسقلی جیگر عموشه
چون من طرفدار تیم یوونتوس هستم این خانم رو هم طرفداره یووه کردم
الان 9ماهش که البته این عکس برای 2ماه پیش
این هم یه عکس دونفر نشون دهنده دونسل از طرفداران یوونتوس هست
ببخشید،اینجا عموش خیلی خسته بوده و خیلی بد توی عکس افتاده
البته اگه بخواید میتونید بقیه عکس های این خانم رو تو صفحه فیسبوکم (با نام Mohsen Momeni)ببینید
هر چند قدیمیه ولی جالبه
دختـری با مادرش در رختخواب
درد و دل می کرد با چشمی پر ز آب
گفت مادر، حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم
روی دستت باد کردم مادرم
سن من از 26 افزون شده
دل میان سینه غرق خون شده
هیچکس مجنون این لیلی نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته
مادرش چون حرف دختر را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن
گفت دختر، مادر محبوب من
ای رفیق مهربان و خوب من
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر؟
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعید و یاسر و ایضا ً صفر
با سه تا شان رفته بودیم سینما
بگذریم از ما بقیه ماجرا
یک سری، هم صحبت یاسر شدم
او خرم کرد، آخرش عاشق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفای حاج قلی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد بله
بعد هوتن یار من فرهاد بود
البته وسواسی و حساس بود
بعد از این وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم
بعد هانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم
مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری
لیک جز آنکه تو را باشد یک پدر
دل نمی دادم به هر کس این قدر
خاک عالم بر سرت، خیلی بدی
واقعا ً که پــوز مـــادر را زدی!
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به معشوقه اش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت
یه روز در دانشکده پزشکی استاد یکی از دخترها را پای تخته میخواد و میپرسه؛ اون کدوم قسمت از بدن انسان که وقتی تحریک بشه ۱۵ برابر میشه؟
دختر سرشو پایین انداخت و سرخ شد استاد از باقی پرسید کی میدونه؟
یکی از دانشجو ها گفت مردمک چشم آقا!
استاد گفت آفرین و رو کرد به دختر و گفت؛
به تو 3 تا صفر میدم! دختر گفت چرا 3 تا آقا؟!
استاد گفت؛
۱- درستو بلد نبودی
۲- افکارت خرابه
۳- انتظارت خیلی زیاده!