بـنی آدم اعـضـای یکـدیگرنـد
که مثله سـگ به هـم میپرنـد
چو عضوی بدرد آورد روزگـار
که پنچر شـود چرخ آموزگـار
تو کز محنت دیگران بی غمی
گمونم پسر عمه ی شلـغمی
شاعر:گمنام
ممنونم از زهره(جدید خیلی زحمت میکشه و مطالب به من میرسونه)
وای عجب شهری، عجب آدمکشی
پـَــ نــه پـَــ ماییم و صدها دلخوشی
پســرانش جملگی فاســد شدند...
پـَــ نــه پـَــ در کار حق وارد شدند...
دختــران اینجا دمـادم عاشـــقانــــد
پـَــ نــه پـَــ دنبال درس و کوششاند
پــهلوانــان وطــن را میکــُـشنــد...
پـَــ نــه پـَــ حلوا و حلوا میکننـد...
مجرم و دزد و فــــراری گشتــهایـــم..
پـَــ نــه پـَــ با حوریان بنشستهایم..
سهم معشوقــانِ اینجـا شد اسیــــد..
پـَــ نــه پـَــ شهزاده با اَسبش رسید..
محض خنده بوده این شعرم همین..
پـَــ نــه پـَــ پاشو بریم زندان اویـن...
با تشکر از امیر عزیز
لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید
با تشکر از زهره عزیز
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ...درراه بایک ماشین تصادف کرد واسیب دید عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده.
پیرمرد غمگین شد گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند پیرمرد گفت همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود! پرستاری به او گفت خودمان به او خبر میدهیم.پیرمرد با اندوه گفت خیلی متاسفم او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت اما من که میدانم او چه کسی است.....
ممنونم از شقایق