کودکی به پدرش گفت:
پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود ...
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...
ای وای بر من................................
جالب بود
جالب امّا تلخ
سلام خیلی احساسی بود
من شمارو به لینک دوستام اضافه میکنم از وبتون خوشم اومد.
سلام عسل خانم
مرسی
منم همین کار رو میکنه
چقد تلخ
و رمانتیک
اشکمون دراومد
تلخی رو ما مردا واقعا درک میکنیم(البته جوجه مردها)
شرمنده اشکت رو دراوردم مینو جان