شبی،
پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و یک برگه کاغذ
را به او داد. مادر دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای
بلند خواند. پسرش با خط بچه گانه نوشته بود:
بزن بر طبل بی عاری
بزن بر طبل بی عاری
که یاران خفته در خوابند و طی شد عمرِ بیداری
نه در میخانه ها مستی
نه بر جا مانده هشیاری
بزن بر طبل بی عاری
بزن بر طبل بی عاری
هزاران دشنه،
جایِ تیشه در دستان فرهاد است
برو شیرین ، برو شیرین
که در اینجا ندارد عشق بازاری ...
بزن بر طبل بی عاری
بزن بر طبل بی عاری
خداوندا ! خداوندا ! هزاران وعده میدادی
که از ره می رسد یاری
چرا پس بر نمیدارد
کسی از دوش ما باری؟!!!
تو رو آرزو نکردم
ته تنهایی جاده
آخه حتی آرزوتم
واسه من خیلی زیاده
تو رو آرزو نکردم
این یعنی نهایت درد
خیلی چیزا هست تو رویا
که نمیشه آرزو کرد
تو رو تا یادمه از دور
از همین پنجره دیدم
بس که فاصله گرفتی
به پرستشت رسیدم
من گذشتم از شبی که
تو رو تو خونم ببینم
راضیم به این که گاهی
تو رو میتونم ببینم
نه امیدی به سفر نیست
از همین فاصله برگرد
خیلی از فاصله ها رو
با سفر نمیشه پر کرد
عمری پای تو نشستم
که منو حالا ببینی
تو مثل کوهی که باید
منو از بالا ببینی
با تشکر از سایت